کاروان

شیشه پاک کن ( داستان کوتاه )

گفتم : پسرم برو از آغا سید " رایت " بخر . حمیرا میخواد ترانه بخونه و دستی به شیشه ها بکشه !

پسرم برافروخته شد و گفت : نه به اون انگلیسی گفتن  تو و نه به اون دهاتی  گفتن آنا ! من نمیروم  خودت برو بخر !

گفتم : آخه پسر جان بد میشه من دایم برم این مغازه و اون سوپر و خرید کنم . میگن ماشاللاه پسرت بزرگ شده و به تو نمیاد  سبزی و کبریت و غیره بخری . پاشو قربونت برم . خودم برای خرید چیزهای به این کوچکی خجالت میکشم .

گفت : می مردین دفعه ی قبل می گفتین "  رایت  " تا آبروم نره .

گفتم : آخه چه ربطی داره ؟ موضوع چیه ؟

گفت : تو هم با این بازجویی هایت . حالا دست از سرم برنخواهی داشت که . آنا ( منظورش مادربزرگش بود ) هفته ی قبل بهم گفت برو برام " جام داواسی " بخر . منم طبق گفته ی اون و بدون اینکه فکرکنم چیه به صاحب مغازه گفتم  " جام داواسی " میخوام . اونم خندید و گفت : مگر جام هایتان ناخوش شده اند ؟ منم سرخ شدم وقتی گفت خدا شفاشون بده . دیگر مشتری هاهم خندیدند .

پسرم خیلی عصبانی بود . گفت : برین زبان درست و حسابی یاد بگیرین بعد دستور بدین . من که اصلا نخواهم رفت  متلک دیگری بارم کند . و رفت سراغ گیم و پشتش را به من کرد .

چاره ای نداشتم ! با مقداری مایع ظرفشویی و تکه های روزنامه شیشه ها را تمیز کردم .

باران دوباره بارید و زحمتم را به باد داد . بدون جام داواسی شیشه ها  هفته ای یکی دوبار می مردند  و زنده می شدند .

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٠

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir